جهان هر کس به اندازهی وسعت فکر اوست ! یک روز وقتى کارمندان به اداره رسیدند ، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود : دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این شرکت بود درگذشت . شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه ساعت ۱۰ دعوت مىکنیم . در ابتدا ، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مىشدند امّا پس از مدتى ، کنجکاو مىشدند که چه کسی مانع پیشرفت آنها در شرکت شده . کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مىرفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مىکردند ناگهان خشکشان مى زد و زبانشان بند مىآمد . . .
روزی لویی شانزدهم در محوطه ی کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید ؛ از او پرسید تو برای چی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی ؟ سرباز دستپاچه جواب داد : قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم !
مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده ، شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین ، تمام روز او را زیر نظر گرفت !
متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یک دزد راه می رود ، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ می کند ، آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض کند ، نزد قاضی برود و شکایت کند . . .
وقتی خودمو تووی آینه نگاه کردم اتفاق تازه ای رو ندیدم ، حتی دیگه اون تارِ موی سفید هم به چشم نمی اومد . با اینکه برام خیلی مهم بود اما دیگه بهش اهمیتی نمی دادم ؛ یخورده شالمو جلوتر کشیدم و دستمو گذاشتم روی صندلی و آینه رو گذاشتم تووی جیبِ سمتِ راستِ مانتوم ؛ تازه دوباره یادم افتاده بود که من فقط نوزده سال دارم .
من فکر میکنم که فضای سبز بیمارستان خیلی حالش با بقیه ی جاها فرق میکنه یعنی اینجا آدم حسِ خوبی نداره . به آسمون نگاهی کردم ؛ می دونستم که حواسم پرت نیست و خدا هم میدونه چِمِه . . . همینکه پا شدم تا برم پیرمردی که کمی دورتر از من روی ویلچر نشسته بود با صدای بلند گفت : یه کمکی بهم میکنی جوون ؟ گفتم: من . . . ؟! با منی؟!
روزی حضرت موسی به تور سینا رفت و از خدا در مورد منزلت انسان سوال کرد . خداوند فرمود فردا صبح زود برو بگرد ، بعد نزد من بیا . صبح فردا حضرت موسی به راه افتاد تا موجودی را پیدا کند که پیش خدا منزلتی نداشته باشد . . .
در سمیناری به افراد حاضر گفته شد که اسم خود را روی بادکنکی بنویسید . بعد از اینکه همه این کار را انجام دادند و تمام بادکنک ها درون اتاقی دیگر قرار داده شد . بعد از چند دقیقه اعلام شد که هر فرد بادکنک خود را ظرف ۵ دقیقه پیدا کند . همه به سمت اتاق رفتند و با شتاب و هرج و مرج به دنبال بادکنک خود گشتند ! ولی هیچکس نتوانست بادکنک خود را پیدا کند !